عمق یک بی قراری
یا نور... دلم اذن دخول می خواهد... و یک دل سیر گریه کردن... و خودم را لوس کردن.. و نگاه شما را.. که بیا برو....بیا برو تو..انقدرم خودت را لوس نکن.. چه کارت کنم.. عاشق بی چاره ی تنهای خودم هستی... کسی را جز شما ندارم من بی نوا.. شما هم که تنهایم بگذارید باید سرم را بگذارم بمیرم..توی این دنیای بزرگ.. و من عاشق تنها.. به بزرگوارترین.. آقای دنیا..خیره بشوم.. سرم را تکیه بدهم به در ستاد گمشدگان صحن انقلاب و دلم بخواهد بروم...بگویم من گم شده ام...پیدایم می کنید.... همین... پ.ن:مشوشم آقا...حرم می خواهم.....حرم....
نوشته شده در دوشنبه 94/4/1ساعت
12:20 عصر توسط نگاه آسمانی| نظرات ( ) |